آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

روز جهانی کودک مبارک...

 امروز براي پسر ناز مامان به مناسبت روز کودک يه ماشين کریزی گرفتم. پسرقشنگم از ماشين جديدش خيلي خوشش اومده بود و دکمش را روشن ميکرد و میدوید دنبالش تا از روی دیوار وقتی ملق میزنه بگیره.   طوريکه شب همچنانکه ماشينش بغلش بود تو رختخواب خوابش برد... ...
28 مهر 1390

بابایی تولدت مبارک...

 با یک سبد پراز گلهای یاس و میخک    یه قلب عاشق با یه حس بیقرار و کوچک     فقط میخواد بهت بگه:" تولدت مبارک ". امشب تولد بابا جونه و امسال دومین ساله که آرین گلم تو تولد بابایی حضور داره....یه حضور گرم و پر خاطره.....  من و بابایی و آرین و پدرجون و مادرجون همگی برای جشن تولد بابایی کلی تدارک دیدیم تا به بابایی دوست داشتنی بگیم بابایی تولدت مبارک انشااله جشن 120 سالگیت.... اول شب که همه با هم با بادکنکها بازی کردیم و همش به سمت اون یکی پاس میدادیم البته مادرجون و آرین  و بابایی از همه بیشتر بازی کردن و بعد رفتیم سراغ شام. منم شام دلخواه بابایی رو پخته بودم (باقالی پلو با مرغ + سوپ). بعداز...
28 مهر 1390

اولین حموم رفتن آرین جون توسط مامانش

دیشب پسر قشنگم رو بردیم آرایشگاه تا اینبار موهاشو فشن کوتاه کنه و کمی هم از موهای خردشدش داخل بدنش ریخت وبعد آرایشگاه داخل ماشین خوابش بردو فرصت نشد که دیشب حموم ببرمش بخاطر همین امروز ساعت 12 ظهر بود که تصمیم گرفتم اینبار خودم به تنهایی و بدون کمک مادرم آرین رو حموم ببرم.ابتدا وانش رو پراز آب کردم و خودش اومد داخل حموم و لباسهاشو باهم درآوردیم و اولش هیچ بهونه ای نگرفت و با اسباب بازیهای داخل آبش هم کمی بازی کرد کامل بدنش رو شستم و وقتی آب رو سرش ریختم که سرشو بشورم شروع به گریه کرد و همچنان که اسباب بازیش دستش بود چسبید به من تاحمومش تموم بشه..... قربون پسر قشنگم برم مثه ماه خوشگل و ناز شده بود...     ...
28 مهر 1390

نمايشگاه خودرو

امروز بعداز رفتن به ورده و صرف ناهار در رستوران عمو حسن به نمايشگاه خودرو رفتيم.و آرين همه ماشينهای نمایشگاه را معاينه فني ميکرد و با آهنگي که در نمايشگاه گذاشته بودن مثه هميشه حرکات موزون انجام ميداد و منم در حال عکس گرفتن از آرين بودم که متوجه عکس گرفتن چند عکاس و خبرنگار از آرين و اتومبيلي که جلوش ژست گرفته بود شدم و تعدادي از افراد هم به حرکات آرين مي خنديدندو يکي از غرفه ها که مربوط به سايپا يدک بود به بچه ها بادکنک ميدادکه آرين دو تا بادکنک خوشگل گرفت و بعداز بازگشت از نمايشگاه يکيشو از ماشين بيرون انداخت و باد برد و يکي ديگه هم از داخل ماشين بيرون رفت البته باد بردش. بعد رفتيم گوهردشت خريد کردم و ساعت 8:30 شب بود که رفتيم تهران خ...
28 مهر 1390

تولد پدرجون و مادرجون

 بابا جون و مادر جون عزیز تولدتون مبارک.... امروز صبح (جمعه)من و آرين و بابايي و مادر جون و پدرجون به امامزاده داود رفتيم. من و آرين بار اولمون بود که زيارت ميرفتيم و پس از زیارت به سمت پارک چيتگر راه افتاديم وبساط ناهار رو بابايي براه کرد و منم تا حدي کمک ميکردم و امروز قرار بود نگذاريم مامان و بابام کار کنن .بخاطر همين همه چي را من و بابايي عهده گرفتيم و مادرجون و پدرجون هم با آرين بازي ميکردن و آرين هم با صداي خنده هاش هممون رو مي خندوند.  همیشه تولد پدر جون و مادر جون را با هم جشن میگیریم و امسال برای تنوع  تولد توی دشت و چمن با ناهاري که بابايي زحمتش رو کشيده بود گرفته شد... و عصر براي صرف ...
28 مهر 1390

نمايشگاه مادر و کودک

روز جمعه بعد از ظهر با آرين و بابايي رفتيم نمايشگاه و بعداز ديدن از چند غرفه رفتيم يه قسمتي از نمايشگاه که چهره بچه هارو بصورت کاريکاتور ميکشيد و آرين ابتدا رو پاي بابايي نشست تا آقاي نقاش چهرشو بکشه و تقريبا آخراش بود که اومد بغل خودم تا اينکه نقاشي به اتمام رسيد. واز غرفه پوشک بچه اي که آرين استفاده ميکنه ديدن کرديم و غرفه مجله سلامت برگه قرعه کشي پر کردم و ساعت 6 همون روز قرعه کشي داشت و بعد از ديدن از ديگر غرفه ها ساعت 6 در محل حاضر شديم و برگه قرعه کشي بنام خودم  و آرين پر کرده بودم و خوشبختانه بعد از خواندن چند اسم نوبت به اسم مارسيد و برنده شدم البته بهتره بگم برنده شديم چون برگه ها بنام مادر و کودک بود و عکاس مجله هم ا...
12 مهر 1390

عید سعید فطر مبارک....

امروز بعد از ظهر با آرین و بابایی رفتیم خونه ی مادر جون و پدر جون عید را تبریک گفتیم و عیدیهامونو گرفتیم و همگی رفتیم گردش. البته پدر جون یه جایی 4 ساعت کار داشت و مجبور شدیم کمی داخل ماشین بمونیم و آرین اینقدر بازی و شیطنت کرده بود بغل مادرم خوابش برد. اونروز  به همگی خیلی خوش گذشت .... بعداز اینکه شام را بیرون خوردیم آرین را به پارک بردیم و  داخل محوطه بازی خیلی ذوق میکرد و زمین بازی از جنس فوم بود و آرین میدوید دنبال توپ یکی از بچه ها و خودش را روی زمین مینداخت تا اینکه مجبورمون کرد با اینکه بیرون اصلا با توپ بازی نمیکنه و هیچوقت توپشو بیرون نمیبره بابا جونش یه توپ خیلی خوشگل براش خرید البته انتخاب خود آرین بود. یه عالمه سر...
12 مهر 1390

جمعه اول مهر....

امروز باز هم برای گردش برون شهری رفتیم برغان و بعداز کمی گردش  ماشین ر پارک کردیم تا حرکات موتورسوارا روی خاکها که باسرعت میرفتن تماشا کنیم و با آهنگی که بابایی گذاشته بود آرین کمی حرکات موزون انجام داد و.... سپس من و آرین و بابایی برای خرید کفش برای آرین به مرکز خرید مهستان رفتیم. از یکی از مغازه ها برای آرین کفش خریدیم و پاش کردم تا ببینم اندازشه و باهاش راحته و اونم از بغل بابایی پایین اومد و دستمو گرفت و اشاره میکرد بریم بیرون از مغازه تا با کفشای جدیدیم راه برم . (احساس خاصی داشتم احساس اینکه پسرم دیگه بزرگ شده و باید خودشو واسه خرید کفش بیاریم  لحظه خاصی بود). وتابابایی پولشو حساب کنه با هم تا دم در مغازه رفتیم و بعد بغلش کرد...
12 مهر 1390

آرین در جمکران

    ببوسم خاک پاک جمکران را.....  شب بیست و یکم ماه رمضان بود من و آرین و بابایی و همچنین دوستم با همسرش تصمیم گرفتیم برای شب احیا و همچنین زیارت به جمکران بریم.البته سفر ما یه دفعه و بدون هیچ مقدمه قبلی شد و پیشنهادی بود از طرف دوستم که یکباره دیدم همگی رسیدیم جمکران..... خیلی برام جالب بود و هیچ وقت برام اینطوری پیش نیومده بود زیارت برم ...نمیدونم شاید به قول دوستم طلبیده بود و یا حکمتی داشت رفتنم.... رسیدیم...و خیلی شلوغ بود و در کنار اون همه جمعیت ما هم زیر انداز انداختیم و داخل حیاط نشستیم دعا شروع شده بود....چه حال و هوایی داشت جمکران.....با دوستم وضو گرفتیم و برای نماز آماده شدیم .... همسرم آرین را نگه داشت...
22 شهريور 1390