آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

سلکشن عکسهای آرین

الان 2 ساعته که آرین بدنیا اومده http://arianbeauty89.persiangig.com/1D.jpg اولین سفر آرین به شمال در 5/3 ماهگی http://arianbeauty89.persiangig.com/4%20%20M_crop.jpg اولین بستنی خوردن آرین در 5 ماهگی http://arianbeauty89.persiangig.com/5%20%20%20%20%20M.JPG آرین در مراسم شیرخوارگان حسینی http://arianbeauty89.persiangig.com/7%20%20%20M.JPG پسر گلم تو خواب نازه! http://arianbeauty89.persiangig.com/11M%20%20_crop.jpg آرین و عشق ماشین http://arianbeauty89.persiangig.com/P1060918.JPG عکسهای آتلیه http://arianbeauty89.persiangig.com/IMG_0063.jpg http://arianbeauty89.persiangig.com/P1070633_crop.jpg ht...
23 ارديبهشت 1390

شعری برای تشکر از مامانی مهربون و بابا جونم ...

  " مامان " مهربون من کجايي؟ دوست دارم اندازه " بابايي "           &      تو مثه خورشيد مي موني چه ماهي بازم بخون براي من لالايي اگر بشم يه گل "مامان" تو گلدون اگر زمين بشم "با با" تو بارون "مامان "با تو زندگي خوب و زيباست " بابا" دلت هميشه آبي مثه درياست " مامان " هم زبون و صاف و ساده من ميدونم تحملت زياده نه ماه سال در شکم تو بودم اگر نبودي که منم نبودم دنيا آوردي منو با غم و درد خدا منو بچه ي خوشگلت کرد دلم ميخواد هميشه با تو باشم زير قدمهاي تو گل بپاشم دلم ميخواد مثل تو مهربون شم خورشيد گرم و ناز آسمون شم   ...
11 ارديبهشت 1390

آرین در آتلیه

امروز من و آرین و بابا جونش ۳ تایی رفتیم آتلیه تا پسر خوشگلمون حسابی هنرنمایی کنه که همگی جاتون خالی همینم شد.ساعت ۴:۴۵ عصر رفتیم و ساعت  ۶:۴۵ با کلی خستگی اومدیم از عکاسی بیرون. اینقدر انرژی گذاشته بودم تا آرین ژست بگیره و عکاس ازش عکس بگیره که دیگه نای حرف زدن نداشتم و دستشون درد نکنه آخر کار به من و باباش یکی یه لیوان آب بهمون دادن. ولی ای ..................ول پسرم با ژستاش. پدر سوخته رو نمیکنه آخرشه..... خیلی عکسای قشنگی شد و همونجا پیش خودمون کمی رو عکسا کار کردن تا بعد.... و خلاصه با دیدنشون خستگی از تنم دراومد. واسه پسر گلم آرزو کردم یه روز برای مدرک دکتراش بیاد عکس بگیره و خودش رو عکساش نظر بده.ایشالا..........  &nb...
11 ارديبهشت 1390

11 ماهگی

  آرین خوشگله قدوم مبارکشون رو گذاشتن تو 12 ماهگی ..... ولی خدا وکیلی خیلی زود گذشت یعنی یک ماهه دیگه پسر قشنگم  یک ساله میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟.... ولی من با وجود تمام سختی هاش فکر کنم دلم واسه این روزا تنگ بشه روزای شیرینی هستن .... ...
28 فروردين 1390

پارک شرافت

امروز عصر آرين را با کالسکه بردم بيرون تا با هم يه گشتي بزنيم.اجناس مغازه ها رو ديديم و همينطور رفتيم بالاتر از محله خودمون يه پارک بود که کم و بيش شلوغ به نظرميرسيد. وسروصداي بچه ها و وسايل بازي خيلي توجه آرين را به خودش جلب کرد. رفتم داخل محوطه پارک و آرين را سوار تاب کردم و کمي هلش دادم.خيلي خوشش اومده بود و ذوق ميکرد و مي خنديد.وقتي يه کم خسته شد بردم سرسره پیچی بازيکنه. آخ آخ خ خ خ..... ديگه ول نميکرد . بعدش سرسره معمولي رفت و درآخر سوار چرخ و فلک گرد شد. ولي معلوم بود سرسره از همه بيشتر نظرشو جلب کرده .خلاصه يه 2 ساعتي داخل پارک بوديم آقا پسر گل گريه  ميکرد که بازهم سوار سرسره بشه.تااينکه يکي از دوستام زنگ زد و يه ربع م...
28 فروردين 1390

نوشته های شیرین و تلخ بارداری

          مهربون مامان سلام                              عزيز دلم ..... کوچولوي نازم ...... مامان فداي اون قلب خوشگل مهربونت بشه. امروز روز خيلي خيلي خوبي بود.... جواب آزمایش خون مثبت بود و بابایی بی صبرانه منتظر شنیدن جواب...... برات بگم از بابا ..... خبر رو که شنيد چشماش برق مي زد ....... اينقدر خوشحال شد .... هر صبح که از خواب بيدار میشدم همينطوري خوابالو و کسل دست می گذاشتم رو دلم ...... وااااااااااااااااااااااااي خدا جون ...... هن...
27 فروردين 1390

یک ماه مونده تا تولد یک سالگی...

یک ماه مونده به تولد یک سالگی پسر گلمون و من بابا جون در فکر خرید و تدارکات تولد هستیم.لباسهای خوشگل خوشگل برای پسر قشنگمون خریدیم و آتلیه رزرو کردیم و دیگر ملزومات یه مهمونی را آماده کردیم تا سرود آغاز دومین سال زندگی پسرمون را تا رسیدن به آسمونها در ترنم بهار زمزمه کنیم...                              
23 فروردين 1390

سیزده بدر

سیزده بدر امسال جاتون خالی خیلی خوش گذشت.البته باید اعتراف کنم که به آرین از همه بیشتر خوش گذشت. یه خانواده کنار ما بودن که داشتن هندونه میخوردن و برای ما هم ۳ قاچ آوردن. و وقتی یکی از قاچهارو جلوی آرین گرفتم بخوره چنان شروع به خوردن کرد که تموم صورتش شده بود آب هندونه و صدای شلپ شلپش هم یه طرف قضیه بود.روروئک آرین رو با خودمون برده بودیم و اونم حسابی واسه خودش جولون میداد و باباجونش را  که داشت هلیکوپتر شارژی هوا میکرد و دنبال می کرد و می گرفت .خلاصه اینکه بابایی خسته شد ولی آرین همچنان پر انرژی و با سرعت برای خودش این طرف و اون طرف میرفت و من و باباش هم دنبالش.....جالب اینکه آرین جوراب سفید-نارنجی پاش بود و وقتی بازیاش تموم شد و ...
22 فروردين 1390