جمعه اول مهر....
امروز باز هم برای گردش برون شهری رفتیم برغان و بعداز کمی گردش ماشین ر پارک کردیم تا حرکات موتورسوارا روی خاکها که باسرعت میرفتن تماشا کنیم و با آهنگی که بابایی گذاشته بود آرین کمی حرکات موزون انجام داد و.... سپس من و آرین و بابایی برای خرید کفش برای آرین به مرکز خرید مهستان رفتیم. از یکی از مغازه ها برای آرین کفش خریدیم و پاش کردم تا ببینم اندازشه و باهاش راحته و اونم از بغل بابایی پایین اومد و دستمو گرفت و اشاره میکرد بریم بیرون از مغازه تا با کفشای جدیدیم راه برم . (احساس خاصی داشتم احساس اینکه پسرم دیگه بزرگ شده و باید خودشو واسه خرید کفش بیاریم لحظه خاصی بود). وتابابایی پولشو حساب کنه با هم تا دم در مغازه رفتیم و بعد بغلش کردم و آوردم تا کفشاشو از پپاش در آوردم. و بعد رفتیم دنبال پدرجون و مادرجون تا برای شام بریم بیرون که البته دایی و بچه هاشون هم با ما بودن . به محل مورد نظر رسیدیم و تاشام حاضر بشه آرین و با دخترداییش کلی بازی کردو سر بالایی رو بالا میرفت ولی نمیتونست خیلی خوب پایین بیاد و میفتاد و خوشش میومد و تکرار میکرد... و خلاصه همه دور هم بودیم و بعداز شام رفتیم پارک خانواده تا آرین با وسایلها بازی کنه که حسابی با دختر داییش مشغول بازی بودن و با نهایت خستگی رضایت دادن تا ساعت 12:30 شب از پارک بریم.