آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

جمعه اول مهر....

امروز باز هم برای گردش برون شهری رفتیم برغان و بعداز کمی گردش  ماشین ر پارک کردیم تا حرکات موتورسوارا روی خاکها که باسرعت میرفتن تماشا کنیم و با آهنگی که بابایی گذاشته بود آرین کمی حرکات موزون انجام داد و.... سپس من و آرین و بابایی برای خرید کفش برای آرین به مرکز خرید مهستان رفتیم. از یکی از مغازه ها برای آرین کفش خریدیم و پاش کردم تا ببینم اندازشه و باهاش راحته و اونم از بغل بابایی پایین اومد و دستمو گرفت و اشاره میکرد بریم بیرون از مغازه تا با کفشای جدیدیم راه برم . (احساس خاصی داشتم احساس اینکه پسرم دیگه بزرگ شده و باید خودشو واسه خرید کفش بیاریم  لحظه خاصی بود). وتابابایی پولشو حساب کنه با هم تا دم در مغازه رفتیم و بعد بغلش کرد...
12 مهر 1390

آرین در جمکران

    ببوسم خاک پاک جمکران را.....  شب بیست و یکم ماه رمضان بود من و آرین و بابایی و همچنین دوستم با همسرش تصمیم گرفتیم برای شب احیا و همچنین زیارت به جمکران بریم.البته سفر ما یه دفعه و بدون هیچ مقدمه قبلی شد و پیشنهادی بود از طرف دوستم که یکباره دیدم همگی رسیدیم جمکران..... خیلی برام جالب بود و هیچ وقت برام اینطوری پیش نیومده بود زیارت برم ...نمیدونم شاید به قول دوستم طلبیده بود و یا حکمتی داشت رفتنم.... رسیدیم...و خیلی شلوغ بود و در کنار اون همه جمعیت ما هم زیر انداز انداختیم و داخل حیاط نشستیم دعا شروع شده بود....چه حال و هوایی داشت جمکران.....با دوستم وضو گرفتیم و برای نماز آماده شدیم .... همسرم آرین را نگه داشت...
22 شهريور 1390

شیطنتهای آرین در رستوران ارکیده (جاده چالوس)

پنج شنبه شب رفته بودیم جاده.رفتنی آرین قشنگم تو خواب ناز بود و وقتی رسیدیم به رستوران مورد نظر بیدار شد و پس از یه چرت نیم ساعته حسابی سرحال شده بود .اونجا یه قسمتی داشت که مخصوص بازیه بچه ها بود و پس از اینکه رو یکی از تختها نشسته بودیم بهونه گیریهای آرین شروع شد و فقط با انگشتش به یه جا اشاره میداد اولش متوجه منظورش نشدیم تا اینکه فهمیدم محل بازی رو نشون میده و میخواست بره با بچه ها بازی کنه ولی نمیشد آخه بچه هایی که بازی میکردن همه از آرین بزرگتر بودن و خیلی هم بدو بدو داشتن.خلاصه باباش بغل گرفتش و کمی داخل محوطه چرخوندش تا آروم بگیره و موقع صرف چای و .... با کاکائو سرگرم شد ولی باز بهونه بازی با در قوری و قند داخل قندون و فنجون...
1 شهريور 1390

بیاد خاطرات گذشته....

این اولین باره........ دلم داره........ میگه آره ......... دوستت داره !!!!  یادش بخیر!!!!!!!!!! چقدر روزها زود میگذرن و چقدر دیر متوجه گذشت زمان میشیم. 4سال پیش  همچین روزی روزهای آخر فارغ التحصیلیم از دانشگاه بود و دیگه از درس و واحدهای تابستونی نفس راحت میکشیدم.با همسرم همکلاس بودیم و یاد و خاطره اون روزها  واقعا فراموش نشدنیه. شیطنتهای همکلاسیها و سربه سر استادا گذاشتن و تقلبها یه صفایی داشت و از طرفی اونیکه دوستش داری و یه روز همه زندگیت میخواست بشه را هر روز ببینی یه صفای دیگه.اون موقعها نمیفهموندم که بهش علاقه دارم غرورم اجازه نمیداد(برعکس همیشه اذیتش میکردم و اهمیت نمیدادم به...
30 مرداد 1390

دندون های کرسی

 این دندون درآوردن آرین هم برای خودش قصه ای داره. نه به اینکه 5 ماهگی به راحتی دندونای جلوییش در اومدن و متوجه سختی آنچنانی نشدیم و نه به این دندونای کرسیش که به اندازه تموم این ماههایی که گذشته اذیتمون کرد.(البته بیشتر طفلکی پسرم ) الان حدود 2 هفته است که آرینم هر سازی میزنه و هر نازی میکنه و حالا بقیش بماند که با این پسر قشنگ چه سرو کله ای که نمیزنیم.... امشب دیگه از اون شبهای استثنایی بود که با پدر و مادرم و همسرم و آرین برای صرف شام به عظیمیه رفتیم .البته اونجا کمی آروم و قرار داشت ولی بعدش تا آخرین لحظاتی که بیرون بودیم فقط گریه کرد .البته یه پارک رفتیم اول جاده اونجا مشغول دالی بازی با همه شد و دردش یادش رفت ولی برگشتنی ...
24 مرداد 1390

افطاری در باغ طوبی با آرین شيطونه

امروز(جمعه) مثه هر هفته براي گردش بيرون از شهر رفته بوديم و براي تنوع به منطقه کوهسار کرج رفتيم. منطقه اي با آب و هوايي استثنايي و طبيعت بکر و جاده اي که زيباييش را فقط توي عکس و پوستر ميشه به تصویر کشید. کنار جاده پارک کرديم و از آرين و خودمون عکس گرفتيم عکسهايي با بک گراندي از دره اي که فقط سرسبزي ديده ميشد.  و در راه برگشت مثه هميشه از جلوي باغهاي منطقه کردان براي مامانم و خودمون  فلفل و ..... خريداري کرديم.  و ديگه نزديکاي افطار بود که گردشي اومديم و باغ طوبي رفتيم.چي بگم از باغ طوبي که اينبار واقعا هيچي نفهميدم و فقط دنبال آرين بودم و با بچه ها دنبال بازي ميکرد و و راه ميفتاد ميرفت تا در ورودي باغ و ميخواست بيرو...
24 مرداد 1390

آرین و اولین زیارت مشهد مقدس

 هرسال تعطيلات خرداد به شمال سفر ميکرديم ولي امسال براي زيارت و اداي نذرم به همراه آرين و باباييش و پدرم و مادرم و خواهرم به مشهد مقدس رفتيم.براي 13 خرداد بليط داشتيم و همگي رفتيم فرودگاه مهرآباد .ساعت 0٨:٤٥ شب هواپيما حرکت کرد و آرين هم همه چراغهارو با نگاهش دنبال ميکرد و با اشاره به چراغها میگفت:اااا.......اااااا...... البته از بالا مثه يه نقطه ديده ميشد ولي آرينه ديگه.................. خلاصه کلي داخل هواپیما شيطنت کرد و مهمانداره یه اسباب بازی هم بهش داد. البته به همه بچه ها میداد.  تا اينکه رسيديم  و رفتيم به هتلي که از قبل رزرو کرده بوديم. شب را همگي در اتاقهامون استراحت کرديم و صبح همگي رفتيم زيارت.هوا خيلي خوب بود .آرين...
23 مرداد 1390

جاده چالوس و سوختگی پای آرین

روز جمعه من و آرين و باباجونش و عمو وحيد و پسردايي بابايي و برو بچشون همگي رفتيم جاده چالوس. که البته با اينکه ساعت 9 صبح بود ولي از سمت کرج به جاده خيلي ترافيک بود و آرين هم از اين فرصت استفاده کرد و تا چند ساعت خوابيد . که بالاخره عمو وحيد و پسردايي که دنبال جاي خوب بودن رفتيم يه باغ خانوادگي و کنار رودخونه بساط کرديم. عمو وحيد و ...جوجه به سيخ ميزدن و پسردايي منقل و آتيش رو آماده ميکرد و بابايي هم گوجه سيخ ميزد و آرين هم درحال شيطوني کردن و انگورهارو اين طرف و اون طرف ميريخت من هم عکس و فيلم ميگرفتم. خلاصه ناهار با تلاش همگي آماده شد و صرف شد و همگي بابت پخت برنج و ديگر تدارکات از من تشکر ميکردن .  از چهره هم...
23 مرداد 1390

افطاري در باغ گردو

 جمعه بعداز ظهر بود براي گردش برون شهري به برغان و ورده رفتيم.از اونجا براي زيارت به امامزاده اي که داخل روستاي ورده بود رفتيم و با آرين و بابايي کلي عکس هاي قشنگ گرفتيم.و در راه برگشت بوديم که يه پژو 206 چپ کرده بود ولي راننده وسرنشين خدارو شکر زنده بودن. جمعيت تمام جاده رو گرفته بود و عبور اتومبيلهارو دشوار کرده بود. کمي جلوتر بساط صيفي جات فروشها بود و با آرين و باباش رفتيم پايين لوبيا سبز خريديم هم براي خودمون و هم براي مامانم اينا.  سپس رفتيم سمت خوشنام با ماشين يه گشت کوچيک زديم تا افطار بشه و براي افطار رفتيم باغ گردو... آرين چي کار نکرد.... اول که با توپش بازي کردو بعد ظرف خلال دندون را پرت کرد زمين و با خلالهايي که رو...
23 مرداد 1390