آرینآرین، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

جاده چالوس و سوختگی پای آرین

روز جمعه من و آرين و باباجونش و عمو وحيد و پسردايي بابايي و برو بچشون همگي رفتيم جاده چالوس. که البته با اينکه ساعت 9 صبح بود ولي از سمت کرج به جاده خيلي ترافيک بود و آرين هم از اين فرصت استفاده کرد و تا چند ساعت خوابيد . که بالاخره عمو وحيد و پسردايي که دنبال جاي خوب بودن رفتيم يه باغ خانوادگي و کنار رودخونه بساط کرديم. عمو وحيد و ...جوجه به سيخ ميزدن و پسردايي منقل و آتيش رو آماده ميکرد و بابايي هم گوجه سيخ ميزد و آرين هم درحال شيطوني کردن و انگورهارو اين طرف و اون طرف ميريخت من هم عکس و فيلم ميگرفتم. خلاصه ناهار با تلاش همگي آماده شد و صرف شد و همگي بابت پخت برنج و ديگر تدارکات از من تشکر ميکردن .  از چهره هم...
23 مرداد 1390

افطاري در باغ گردو

 جمعه بعداز ظهر بود براي گردش برون شهري به برغان و ورده رفتيم.از اونجا براي زيارت به امامزاده اي که داخل روستاي ورده بود رفتيم و با آرين و بابايي کلي عکس هاي قشنگ گرفتيم.و در راه برگشت بوديم که يه پژو 206 چپ کرده بود ولي راننده وسرنشين خدارو شکر زنده بودن. جمعيت تمام جاده رو گرفته بود و عبور اتومبيلهارو دشوار کرده بود. کمي جلوتر بساط صيفي جات فروشها بود و با آرين و باباش رفتيم پايين لوبيا سبز خريديم هم براي خودمون و هم براي مامانم اينا.  سپس رفتيم سمت خوشنام با ماشين يه گشت کوچيک زديم تا افطار بشه و براي افطار رفتيم باغ گردو... آرين چي کار نکرد.... اول که با توپش بازي کردو بعد ظرف خلال دندون را پرت کرد زمين و با خلالهايي که رو...
23 مرداد 1390

امروز پسر قشنگم تب کرده و خيلي ناراحتم...

امروز بعداز ظهر با آرين و باباييش رفتيم خونه بابام و همسرم مارا گذاشت و رفت سر کار. با آرين مشغول بازي بودم که اومد بغلم و دستش را انداخت دور گردنم و داغي دستاش منو از جا پروند. و مامانم با داروي گياهي پاهاش رو شستشو داد و کمي تبش قطع شد ولي بعد نيم ساعت تبش اوت کرد و ديگه آروم و قرار نداشت.  تا اينکه برديمش دکتر و به گفته دکتر گلوش چرک کرده بود و تب شديدي داشت که به موقع رسونده بوديمش . خلاصه اينکه بعر از گرفتن داروهاش اومديم خونه و داروهاش رو خورد و خوابيد و کمي خيالم راحت شد. شب....بهتره بگم نزديکاي صبح بود که صداي ناله و هذيون گفتن هاي آرين خونه را پر کرده بود . طفلي بچم نمي تونست بخوابه تبش بالا رفته بود. پاشوره کردم و...
19 مرداد 1390

لحظه تحویل سال نو

امسال لحظه تحویل سال نو حس قشنگی داشتم درست مثه هر سال .ولی امسال این حس را خیلی بیشتر و بهتر احساس میکردم شاید بخاطر این بود که به لطف خدا جونم  دیگه ۳ نفر شده بودیم وموقع خوندن دعا کمی بغض کردم چون پسرم خواب بود و کنارمن و باباش نبود ونتونست با ما عکس بگیره و باباش هم عیدیشو از لای قران درآورد و روی میز گذاشت تا فرداش به پسرمون بده.ولی خیلی دوست داشتم عکس العملشو موقع تحویل سال و کنار هفت سین ببینم.                        ...
12 مرداد 1390

پسر گلم تولد یک سالگی مبارک....

جشن تو جشن تولد تموم خوبیهاست                                                               جشن تو شروع زیبای تموم شادیهاست   ((راستی!!!! امروز وقت واکسن  یک سالگیت هم هست مامانی من... ))   یک سال است فرشته آسمانی کوچکی در کنار ماست. می خواهیم سرود آغاز د...
12 مرداد 1390

سفر هیجانی آرین به شمال (نوشهر)

این چندمین سفریه که با آرین به شهرهای مختلف داریم. ولی این بار سفر شمال خیلی برای آرین پر هیجانتر بود طوریکه دیگه اصلا به ما توجه نداشت و طوری غرق بازی با ماسه های ساحل شده بود که با تهدید من که می گفتم آرین ما رفتیم بیا بریم بازی بسه هیچ عکس العملی نشون نمیداد و از بازی با ماسه دست نمی کشید و جالب اینکه گرمای هوا رو هم حس نمیکرد و احساس کلافگی هم نداشت و بخاطر بازی پر هیجانی که  ساعتها برای خودش داشت حاضر به خوردن شیر و غذا و .............هم نبود. تپه ماسه درست کرده بود و روی اونا دراز میکشید و مشت مشت ماسه بر میداشت و با دستای کوچیکش به سمت دریا پرت میکرد و البته یواشکی یه مقدار هم از ماسه ها میخورد . و همچنان با آهنگی که ک...
12 مرداد 1390

اولین نقاشی آرین در توچال

روز جمعه من و آرین و باباجونش رفته بودیم بام تهران(توچال). و فرهنگسرای آسمان بمناسبت اعیاد شعبانیه اونجا غرفه های زیادی داشت و یکی از اونا غرفه نقاشی بود بنام رنگینه کودکان .که من و آرین با همدیگه یه نقاشی قشنگ کشیدیم و مسئول غرفه نقاشی را به دیوار زد و به آرین هم یه جایزه داد.و بابایی هم از آرین و نقاشیش عکس و فیلم میگرفت. من و باباش خیلی ذوق کرده بودیم که آرین این همه علاقه نشون داده بود برای کار با مدادرنگی .البته پاستل هم بود ولی آرین پاستل را دهانش میگذاشت و میخورد. و برگشتنی از بالا به سمت اول توچال با اتوبوسهای اونجا برگشتیم تا پیش ماشین خودمون و داخل اتوبوس جو شادی به خودش گرفته بود و آخر اتوبوس 7. 8 تا...
12 مرداد 1390