آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

تولد 3 سالگی آرین جون...

                                    جشن تو جشن تولد تموم خوبیهاست                           جشن تو شروع زیبای تموم شادیهاست     پسر قشنگم /عزیز دلم/ آرین جونم  تولد 3 سالگیت مبارک باشه انشااله جشن تولد صدو بیست سالگیت را همگی کنار هم جشن بگیریم و امیدوارم همیشه و در همه مراحل زندگیت دلت شاد و لبت خندون و تنت سالم باشه.....
15 مهر 1392

همسر عزیزم تولدت مبارک....

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک  بیا بندازیم امشب یه عکس یادگاری همین شب که شکفتی مثل گل بهاری   تولد تولد تولدت مبارک. امشب تولد همسر عزیزم بود و تصمیم گرفتیم با دوستامون برای گردش و همچنین جشن تولد به فشم بریم و خیلی خیلی خوش گذشت. داخل سفره خونه رقص کردی انجام میدادن و همه هم جو گیر شده بودن و میرقصیدن و ما هم در حین انجام جشن تولد و شمع و فشفشه روشن کردن و تولد تولد خوندن و همسر عزیزم هم شمعهای تولدشو فوت کرد و آرین هم مثه همه جشن تولدها تقاضای روشن نمودن مجدد شمع هارا داشت که فوت کنه و بعد رفت  وسط حیاط سفره خونه واسه رقص..... الهی مامان ق...
15 مهر 1392

اول مهر جشن آغاز سال تحصيلي آرين جون در مهد کودک

امروز روز اول مهر بود و وقتي با آرين وارد مهد شديم بچه هاي پيش دبستاني به ترتيب و با صف مربيهاي خود رو ميبوسيدند و از زير قرآن رد ميشدند و به کلاسشون میرفتند. و با اسپندي که جلوي پاي بچه ها گذاشته بودند و دودش فضارا پرکرده بود صبح قشنگی شده بود.... تا اينکه نوبت بچه هاي مهد شد و آنها هم بهمين ترتیب وارد کلاسشون شدند و آرين جون مامان که خيلي خوشحال بنظر ميرسيد وارد کلاسش شد و آب پرتقالش را از کيفش در آورد و مشغول خوردن شد .  کلاههایی را بر سر بچه های مهد گذاشتند که شکل یه سیب بود که کنارش عکس یه مداد بود. و بچه ها همه همديگرو نگاه ميکردند و با نگاه بهمديگه آشنايي ميدادند و لبخند ميزدند تا اينکه عمو موسيقي و عروسک گردان هم اومدن...
15 مهر 1392

چاي به اين خوشمزگي کي خورده؟؟؟!!!!!!

هميشه وقتي ميخوام چاي بريزم باید یواشکی اینکارو انجام بدم!!! آرين جون عاشق اينه که چاي بريزه يا ليپتون رو داخل چاي بزنه و دربياره. يه شب که ميخواستم واسه خودم و آرين جون و باباجونش چاي بريزم  آرين بدو بدو اومد توي آشپزخونه و گريه کرد که من بايد بريزم و منم با نظارتي که از دور داشتم اجازه دادم بريزه و خدا ميدونه که چقدر اونشب چاي بهم چسبيد چون آرين جونم زحمتشو کشيده بود...........الهي فداش بشم قند و عسلمووووووووووووو....................... ...
15 مهر 1392

بدون شرح!!!!!!

  دنبال آرین جون رفتم تا از مهد بیارمش خونه و لحظات آخر از فرصت استفاده کرده و رفته حیاط مهد سرسره  و تاب بازی کنه و جالب اینجاست ... که با عجله داره کفشاشو میپوشه که وقت کم نیاره!!!   ...
15 مهر 1392

سفر به تبريز و خامنه (زادگاه پدري رهبر)

سه روز آخر هفته را تصميم گرفتيم براي گشت و گذار و همچنين ديدار فاميلها به تبريز و خامنه برويم والبته از طرف دخترخاله بابام که تهران هستن دعوت شديم که همگي اونجا دور هم جمع بشيم و خلاصه خيلي خيلي خوش گذشت به هممون.آرين و مهديه کلي با هم کنار رودخونه بازي کردن و هردو تاشون اسکوترهاشون را آورده بودن و حسابي مشغول بودن و ماهم توي حياط خونه خاله بابام بساط قليون را بپا کرده بوديم و از خاطراتمون ياد ميکرديم و تعريف ميکرديم و ميخنديديم. و پنجشنبه هم براي اينکه از اموات ياد کنيم بر سر مزارشون رفتيم و بعد از دوازده سال براي بار اول بر سر مزار  پدربزرگ و مادربزرگم رفتم.(خدابيامرزشون ) و شب به ديدن دايي بابام رفتيم و عموم هم با خانواده از تهران او...
30 شهريور 1392

آرین جون نقاش کوچولوی مامان

آرین جون نقاش کوچولوی مامان به نقاشی با آبرنگ خیلی علاقه داره .البته بیشتر بخاطر اینکه قلم مو را داخل لیوان آب کنه و به آبرنگ بزنه و قلم را داخل لیوان آب بزنه تا رنگ بگیره و به همین خاطر تقریبا هر روز عصر کاور نقاش کوچولوشو میپوشه و مشغول به نقاشی میشه و از این کار نهایت لذت رو میبره و وقتی خسته میشه میگه مامان جون حالا جمع کن بمونه فردا برای امروز بسه!!!!!!!!!!!!!! ...
30 شهريور 1392

سال نو مبارک...

                                                                       سال 1392 بر همه دوستان خوبم مبارک باشه و                      امیدوارم سالی خوب و پر برکت و سالی سرشار از شادی داشته باش...
30 شهريور 1392

اولین سالروز درگذشت پدر عزیزمان...

          باز غم نبودنت چه سنگین است                                    ولی یادت از هر حضوری پررنگ تر است امروز اولین سالروز درگذشت پدر عزیزمان (اسطوره صبر و گذشت) هست. و هنوز بعد از گذشت یکسال نبودنش را باور ندارم. هنوز باور ندارم که او دیگر کنارم نیست و هرروز یاد و خاطره اش را مرور میکنم و هر شب به یادش اشک میریزم و بهانه اش را میگیرم و میخوابم.(باباجونم دوستت دارم و همیشه تو قلبم جا داری....) ...
30 شهريور 1392