آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

اسباب کشی با کمک آرین جون

این روزها سرگرم جمع کردن اسباب و اثاثیه منزل هستیم برای جابجایی و آرین جون هم به نوبه خودش کمکم  میکنه البته فقط ماشینهای خودشو داخل کارتن جمع میکنه ولی000000 یه دفعه همه را میریزه پایین و میگه مامان جون با این ماشینم بازی میکنم و بعد همشون را جمع میکنم و در آخر همشونو ول میکنه و میره................. اینم از کمک رسانی آرین جون000
27 خرداد 1392

روز مادر مبارک...

                          من هم به نوبه خودم این روز بزرگ و خجسته را به همه مادران فداکار و دوست داشتنی در سراسر دنیا تبریک میگم و با تمام وجود برای همه مادران بخصوص مادر عزیزم سلامتی توام با دلی شاد را آرزومندم. راستی امروز پسر قشنگم با اون زبون بچه گانه و شیرینش روز مادر را بهم تبریک گفت(( مامان جون روزت مبارک )) و خیلی خوشحالم کرد و خیلی به خودم بالیدم و از خداجونم تشکر کردم که پسر مهربون و نازی مثه آرین جون را بهمون داده ...خداجون هزاران مرتبه شکر ازت ممنونم بخاطر همه نعمتهای خوبی که بهم دادی.....شکر...&...
11 ارديبهشت 1392

سیزده بدر...

  سبزه رو از سفره بگیر / ماهی را با خودت بیار وقتشه بیرون بزنیم / سیزدهمین روز بهار صبح سیزده بدر پنج ماشین بودیم و همگی از درب منزل ما حرکت کردیم و به یه جای سرسبز و خوش آب وهوا رفتیم و هرکس با هم سن و سال خود مشغول صحبت و بازی و بقیه هم مشغول آتیش درست کردن بودن و بساط جوجه را ردیف میکردن برای ناهار وخلاصه آرین جون هم با دوتا از بچه های هم سن خودش مشغول توپ بازی بودن و پشت صندوق ماشین خودمون دراز میکشیدن و شعر میخوندن و قایم باشک بازی میکردن و بعداز صرف ناهار همگی خونه یکی از فامیلا رفتیم و آش درست کردن و دور هم خوردیم و آقایون همگی رفتن به استخر و سونای خصوصی یکی از دوستان و بعد برای صرف آش همگی تشریف آو...
31 فروردين 1392

خرید عید آرین جون...

امسال آرین جون برای عیدش یه جفت کفش کالج ال وی خوشگل خرید و از همون جا کفشهای جدیدش رو پوشید و رفتیم بیرون .الان چندروز از خرید کفشها میگذره ولی اینقدر کفشهاشو دوست داره تو خونه هم میپوشه و بازی میکنه و میگه مامان جون داماد شدم..... الهی قربون پسر نازم برم من که اینقدر عاشقشم... و ملزومات دیگه را که قبلا براش خریده بودیم براش آماده کردم که روز اول عید میریم عیددیدنی خونه مامانی بپوشه گل پسرم...
28 اسفند 1391

پنجشنبه آخر سال... مراسم پدر عزیزم

 بیاد پدر عزیزم که سال گذشته با حضور گرمش به زندگیمون گرما بخشیده بود ولی امسال.... بهار سبز در راه است، همه هفته های سال روز پنجشنبه دارد . اما عصر آخرین پنجشنبه سال حال و هوائی دیگر دارد " ... همه خانواده و بستگان و فامیلها سر مزار پدر بودیم و برای شادی روح پدر فاتحه خواندیم و قرآن تلاوت نمودیم  وخیراتخش نمودیم .انشااله که برسه به روح بابای عزیزم. باباجون خیلی دلم برات تنگ شده و این روزا آروم و قرار ندارم و هنوز نمیتونم باور کنم نبودنت را..... آرین جون هم به نوبه خودش خیلی زحمت کشید و برای باباجونم صلوات میفرستاد و روی سنگ پدرم و سنگهای اطراف با دستای کوچیک و نازش برنج میریخت تا پرنده ها بیان و بخورن قربون محبت پس...
28 اسفند 1391

چهارشنبه سوری....

آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می رویم سرخی تو از من، زردی من از تو جشن باستانی چهارشنبه سوری مبارک   برای آرین دوتا بالن گرفتیم و چندتا هم از انواع ترقه ها...باباجونش بالن ها را هوا میداد و آرین هم نگاه میکرد و ذوق میکرد و میگفت اوه کجا داره میره؟ و با صدای ترقه ها هم میگفت مامان چه صدایی داره خیلی صداش گنده است.... فدای اون زبون شیرینت بشم پسر قشنگم ....آرین جون دیشب رفته آرایشگاه و موهاشو خورد کرده و مدل فشن درست کرده و میگه به موهام دست نزنید خراب میشه مدل داده آقا آرایشگره و شب خوابیده بود و وقتی ظهر بیدار شد اولین چیزی که گفت :"مامان جون ببین موهام خراب نشده فقط دست نز...
28 اسفند 1391

آرین جون کوهنورد کوچک

امروز صبح بابایی و آرین جون دوتایی رفتن بام کرج  برای کوهنوردی و آرین جونم که خیلی استقبال کرده بود باباجونشو حسابی خسته کرده بود و اصرار میکرد که بالاتر بریم و دست باباجونشو گرفته بود و به خودش میگفت ماشااله آرین زورم زیاده.... الهی قربون کوهنورد کوچولوم برم من..... و هنگام برگشت از کوه به باباجونش گفته آب معدنی میخوام و کاکائو میخوام دیگه خسته شدم.....و همه اطرافیان هم با دیدن کوهنورد کوچک که با لباسهای ورزشیش صبح جمعه برای کوهنوردی اومده میخندیدند و ذوق میکردن بابایی هم وقتی اومد خونه و برای من تعریف کرد کلی هم خودم ذوق کردم و قربون پسر قشنگم رفتم.....الهی فدات شم...
18 اسفند 1391

تولد 30 سالگی مامان مرضی ...

  ای داد و بیداد از این روزگار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدایا آخه چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا روزها باید اینقدر زود می گذشت که امروز بشینم پای سیستم و با دلی پراز خنده فریاد بزنم و بگم که من حاصل سی سال تجربه ام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هه هه هه هه هه هه هه هه هه هه  اصلا هم خنده نداره!!! همون تویی که داری این مطلبو میخونی فکر کردی هیچوقت سی سالت نمیشه یا شاید هم اینقدر ببچاره ای که سی سالگی رو رد کردی . پس هیچوقت درباره دیگران قضاوت بیجا نکن و همینطور بی مورد نخند!!! وحالا .... بعداز پا گذاشتن به عرصه وجود وارد دهه چهارم زندگی میشوم.......... تبریک و هزاران مبارکباد برای خودم...
13 بهمن 1391

شیرین زبونیهای آرین جون

این ماه آرین حرفهای بامزه و باحالی میزنه که شاید بنظر ما جالب و بامزه باشه ولی برای خودش خیلی هم با محتواست..... چندروز پیش خونه مامانم بوده و داشته بازی میکرده که به مادرم میگه ماشینم جیش داره ببرم دستشویی؟؟ و منظورش در کل این بوده که اجازه میدی ماشینمو ببرم روشویی بشورم . حرف جالبه دیگش این بوده که بعداز شستشوی ماشینش بازهم درحال بازی بوده و زمین میخوره و بلند میشه میگه مامانی برام زودباش اسپند دود کن و در آخر اینکه پنجشنبه با خالش داشته بستنی میخورده و میگه خاله بستنیه مرده و خالش میگه یعنی چی آرین بستنیه مرده ؟؟؟ آرین هم میگه یعنی اینکه مرده!!!! ودر کل پسر قشنگم منظورش این بوده که بستنیه یخ زده و بگذار کمی آب بشه بعد بخوریم!!! الهی قرب...
30 دی 1391