آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

بدون شرح!!!!!!

  دنبال آرین جون رفتم تا از مهد بیارمش خونه و لحظات آخر از فرصت استفاده کرده و رفته حیاط مهد سرسره  و تاب بازی کنه و جالب اینجاست ... که با عجله داره کفشاشو میپوشه که وقت کم نیاره!!!   ...
15 مهر 1392

سفر به تبريز و خامنه (زادگاه پدري رهبر)

سه روز آخر هفته را تصميم گرفتيم براي گشت و گذار و همچنين ديدار فاميلها به تبريز و خامنه برويم والبته از طرف دخترخاله بابام که تهران هستن دعوت شديم که همگي اونجا دور هم جمع بشيم و خلاصه خيلي خيلي خوش گذشت به هممون.آرين و مهديه کلي با هم کنار رودخونه بازي کردن و هردو تاشون اسکوترهاشون را آورده بودن و حسابي مشغول بودن و ماهم توي حياط خونه خاله بابام بساط قليون را بپا کرده بوديم و از خاطراتمون ياد ميکرديم و تعريف ميکرديم و ميخنديديم. و پنجشنبه هم براي اينکه از اموات ياد کنيم بر سر مزارشون رفتيم و بعد از دوازده سال براي بار اول بر سر مزار  پدربزرگ و مادربزرگم رفتم.(خدابيامرزشون ) و شب به ديدن دايي بابام رفتيم و عموم هم با خانواده از تهران او...
30 شهريور 1392

آرین جون نقاش کوچولوی مامان

آرین جون نقاش کوچولوی مامان به نقاشی با آبرنگ خیلی علاقه داره .البته بیشتر بخاطر اینکه قلم مو را داخل لیوان آب کنه و به آبرنگ بزنه و قلم را داخل لیوان آب بزنه تا رنگ بگیره و به همین خاطر تقریبا هر روز عصر کاور نقاش کوچولوشو میپوشه و مشغول به نقاشی میشه و از این کار نهایت لذت رو میبره و وقتی خسته میشه میگه مامان جون حالا جمع کن بمونه فردا برای امروز بسه!!!!!!!!!!!!!! ...
30 شهريور 1392

سال نو مبارک...

                                                                       سال 1392 بر همه دوستان خوبم مبارک باشه و                      امیدوارم سالی خوب و پر برکت و سالی سرشار از شادی داشته باش...
30 شهريور 1392

اولین سالروز درگذشت پدر عزیزمان...

          باز غم نبودنت چه سنگین است                                    ولی یادت از هر حضوری پررنگ تر است امروز اولین سالروز درگذشت پدر عزیزمان (اسطوره صبر و گذشت) هست. و هنوز بعد از گذشت یکسال نبودنش را باور ندارم. هنوز باور ندارم که او دیگر کنارم نیست و هرروز یاد و خاطره اش را مرور میکنم و هر شب به یادش اشک میریزم و بهانه اش را میگیرم و میخوابم.(باباجونم دوستت دارم و همیشه تو قلبم جا داری....) ...
30 شهريور 1392

آرين جون در شهر شادي

تابستونه و ما هم با وجود آرين جون پاي ثابت مراکز بازي هستيم.رفتنمون با خودمون و برگشتمون با خداست.... همه وسايلهارو بايد سوار بشه و در آخر اينکه اصلا دوست نداره از مراکز بازي يا پارک بيرون بياد و خلاصه اينکه با کلي بحث و قهر از اين مراکز دور ميشيم و اينبار براي آرين عکس پرسنلي ميخواستم و با سوار شدن به ده تا بازي موفق شديم ببريم و عکس بگيره هم براي دفترچه بيمه و هم براي ثبت نام در مهد کودک . و بدين گونه بود که .... عکسهاي پسر قشنگم خيلي قشنگ شد.البته نا گفته نماند قبل از رفتن به شهر شادي و عکس گرفتن سه تايي رفتيم آرايشگاه موهاشو کوتاه کرد و به آرايشگرش گفت عمو موهامو فشن کن ميخوام برم عکس بگيرم.الهي قربونت برم نفسم.... ...
30 شهريور 1392

عروسي دوست باباجون

آرين که خيلي ذوق رفتن به اين عروسي را داشت  و قبل رفتن همش ميگفت من ميخوام برقصم و گفتيم اشکالي نداره برقص..... بالاخره روز عروسي شد و آرين کنار عروس و داماد کلي براشون رقصيد و با داماد عکس گرفت و با بچه ها کلي بازي کرد و درآخر عروسي هم بوق بوق بازي که به آرين خيلي حال داد و بادکنکي که باباجونش از جلوي تالار براش خريده بود را از ماشين بيرون مياورد و باي باي ميکرد....   ...
30 شهريور 1392

آرین و سفر به شمال....

من و آرين جون و بابايي تصميم گرفتيم يه سفر دو روزه به شمال داشته باشيم تا آرين جون که عشق ماسه بازي داره حسابی با سطل و ماسه های کنار ساحل بازی کنه.... و از قرار معلوم مثه همیشه ماسه بازی بهش خوش گذشته بود و از شمال رفتن راضی بنظر میرسید. تا تونست روی ماسه ها غلط میزد و باباجونش هم سطل را پر از ماسه میکرد و براش قلعه درست میکرد و آرین جون هم دور قلعه با ماشین کوچیکش جولان میداد و حرکات نمایشی انجام میداد. طوریکه وقتی رفت سوار ماشین بشه سر و صورتش پر از ماسه بود و مجبور شدیم قبل سوار شدن به ماشین یه شستشوی اولیه بدیمش تا به منزل برسیم  و یه حموم حسابی بره.......... ...
30 شهريور 1392