آرینآرین، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

سفر آرین جون به مشهد مقدس

چند روز تعطیلات خرداد را برای زیارت و همچنین ادای نذرم بسمت مشهد مقدس رفتیم و مثه هر سال خوش نگذشت نه به من و نه به آرین جون و دیدار از روستاهای سبزوار و بازی با بره ها تنوعی بود برای من و آرین و خلاصه برای زیارت رسیدیم مشهد مقدس. و آرین جون بهمراه باباجونش برای زیارت بسمت ضریح رفتن و نذر من را داخل ضریح انداختن و کم کم بسمت شمال راه افتادیم و چون گردشی رفتیم و برگشتیم فرصتی نموند برای رفتن به شمال و کنار دریا و از سمت فیروزکوه برگشتیم و یه جا نگه داشتیم برای استراحت که یه پارک خیلی زیبایی داشت و آرین حسابی بازی کرد و اونجا بیشتر بهمون خوش گذشت....  
15 مهر 1392

تولد 3 سالگی آرین جون...

                                    جشن تو جشن تولد تموم خوبیهاست                           جشن تو شروع زیبای تموم شادیهاست     پسر قشنگم /عزیز دلم/ آرین جونم  تولد 3 سالگیت مبارک باشه انشااله جشن تولد صدو بیست سالگیت را همگی کنار هم جشن بگیریم و امیدوارم همیشه و در همه مراحل زندگیت دلت شاد و لبت خندون و تنت سالم باشه.....
15 مهر 1392

همسر عزیزم تولدت مبارک....

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک  بیا بندازیم امشب یه عکس یادگاری همین شب که شکفتی مثل گل بهاری   تولد تولد تولدت مبارک. امشب تولد همسر عزیزم بود و تصمیم گرفتیم با دوستامون برای گردش و همچنین جشن تولد به فشم بریم و خیلی خیلی خوش گذشت. داخل سفره خونه رقص کردی انجام میدادن و همه هم جو گیر شده بودن و میرقصیدن و ما هم در حین انجام جشن تولد و شمع و فشفشه روشن کردن و تولد تولد خوندن و همسر عزیزم هم شمعهای تولدشو فوت کرد و آرین هم مثه همه جشن تولدها تقاضای روشن نمودن مجدد شمع هارا داشت که فوت کنه و بعد رفت  وسط حیاط سفره خونه واسه رقص..... الهی مامان ق...
15 مهر 1392

اول مهر جشن آغاز سال تحصيلي آرين جون در مهد کودک

امروز روز اول مهر بود و وقتي با آرين وارد مهد شديم بچه هاي پيش دبستاني به ترتيب و با صف مربيهاي خود رو ميبوسيدند و از زير قرآن رد ميشدند و به کلاسشون میرفتند. و با اسپندي که جلوي پاي بچه ها گذاشته بودند و دودش فضارا پرکرده بود صبح قشنگی شده بود.... تا اينکه نوبت بچه هاي مهد شد و آنها هم بهمين ترتیب وارد کلاسشون شدند و آرين جون مامان که خيلي خوشحال بنظر ميرسيد وارد کلاسش شد و آب پرتقالش را از کيفش در آورد و مشغول خوردن شد .  کلاههایی را بر سر بچه های مهد گذاشتند که شکل یه سیب بود که کنارش عکس یه مداد بود. و بچه ها همه همديگرو نگاه ميکردند و با نگاه بهمديگه آشنايي ميدادند و لبخند ميزدند تا اينکه عمو موسيقي و عروسک گردان هم اومدن...
15 مهر 1392

چاي به اين خوشمزگي کي خورده؟؟؟!!!!!!

هميشه وقتي ميخوام چاي بريزم باید یواشکی اینکارو انجام بدم!!! آرين جون عاشق اينه که چاي بريزه يا ليپتون رو داخل چاي بزنه و دربياره. يه شب که ميخواستم واسه خودم و آرين جون و باباجونش چاي بريزم  آرين بدو بدو اومد توي آشپزخونه و گريه کرد که من بايد بريزم و منم با نظارتي که از دور داشتم اجازه دادم بريزه و خدا ميدونه که چقدر اونشب چاي بهم چسبيد چون آرين جونم زحمتشو کشيده بود...........الهي فداش بشم قند و عسلمووووووووووووو....................... ...
15 مهر 1392

بدون شرح!!!!!!

  دنبال آرین جون رفتم تا از مهد بیارمش خونه و لحظات آخر از فرصت استفاده کرده و رفته حیاط مهد سرسره  و تاب بازی کنه و جالب اینجاست ... که با عجله داره کفشاشو میپوشه که وقت کم نیاره!!!   ...
15 مهر 1392